بهرمندی هرچه بیشتر از منابع لحظه‌ی حال، عبور از رنج، توسعه‌ی پایدار شادی و رضایتمندی

Dr- golestannejad

بهرمندی هرچه بیشتر از منابع لحظه‌ی حال، عبور از رنج، توسعه‌ی پایدار شادی و رضایتمندی

بخشودن، راه رهایی از رنجش و کین ورزی

 

ساعت هشت و نیم شب بود. کار آخرین بیمارم را تمام کردم. خیلی خسته و کوفته بودم. لباس پوشیدم تا هرچه زودتر راهی خانه شوم. ناگهان زنگ در به صدا در آمد فکرکردم بیماری برای معاینه آمده است، اما در اتاقم باز شد و مردی با دفتر و دستک زیر بغلش وارد شد. خطوط صورتش را مثل ریشه های بهم پیچیده ی گلهای داخل گلدان در هم کشیده بود و با حالت نه چندان مودبانه ای گفت:من مامور بیمه هستم. و ادامه داد منشی تان را بیمه کرده اید. در جا خشکم زد. دست و پایم را گم کرده بودم. گفتم نه بیمه نکرده ام. از درون آتش گرفتم و تنها یک جمله روی پرده ی ذهنم مرتب خودنمایی می کرد،
«بلاخره کار خودش را کرد».

منشی ام خانم ک دو سالی بود که برایم کار می کرد. دختر زرنگی بود و خیلی با شورو اشتیاق کارش را انجام می داد. رابطه ی خوبی باهم داشتیم. و من کاملا به او اعتماد داشتم. اوضاع خوب پیش می رفت تا اینکه فهمیدم او از اعتماد من سوء استفاده کرده و …..(به دلایلی نمی توانم در مورد خیانتی که در حقم کرده بود توضیح بیشتری بدهم). می خواستم عذرش را بخواهم و با دادن حق و حقوقش او را اخراج کنم اما آنقدر ماهرانه با گریه و زاری نقش قربانی را بازی کرد که تصمیم گرفتم فرصت دوباره ای به او بدهم..
بعد از چند ماهی یک روز از من خواست کرد که بیمه اش کنم. من هم قبول کردم چرا که از اول مشکلی با بیمه کردنش نداشتم. اما او درخواست بیمه ی تمام وقت را داشت. من نمی توانستم درخواستش را قبول کنم چرا که یک جورایی سر ناسازگاری با من گذاشته بود. بنابراین یک حسی به من می گفت که او با برنامه ریزی این درخواست را کرده است. وقتی مخالفت مرا دید دوباره با بازی نقش قربانی تلاش کرد که مرا مجاب کند که درخواستش را قبول کنم. راستش را بگویم یک جورایی دلم سوخت و نرم شدم. با خودم می گفتم نکند دارم در حق او ظلم می کنم. برای همین با فرد خبره ای مشورت کردم. او به من گفت که ممکن است این درخواست با برنامه ریزی برای هدفی دیگر باشد و بنابراین پذیرش آن برایم دردسر ساز شود. برای همین به من پیشنهاد داد، تنها در صورتی که برگه های مربوط به اداره ی کار را امضا کند بیمه اش کنم. شاید بتوانید حدس بزنید که چه اتفاقی افتاد!
بله او قبول نکرد که برگه ها را امضا کند و به نظر خودش مرا با ترک کار تهدید کرد. من هم که دیگر تمایلی به ادامه ی کار او نداشتم درخواست عدم همکاریش را قبول کردم. و بنا شد تا پایان ماه که ده روزی می شد به کارش در مطب ادامه دهد تا در طی آن مدت من هم فرد دیگری را جایگزین او کنم. نکته ی جالب این بود که در آن ده روز بارها تلاش کرد که با روشهای مختلف مرا قانع کند تا درخواستش را بپذیرم. گاه با چرب زبانی و تعریف و تمجید از من و گاه با گریه و زاری و اینکه چقدر به این بیمه نیاز دارد.
با کلی این در و آن در کردن یک نفر دیگر را برای جایگزینی او پیدا کردم.

و آن شب همان شب کذایی که مامور بیمه آمد، آخرین روز کاری او بود. بعد از آن شب سروکارم افتاد با اداره ی کار و اداره ی بیمه.
بله من به دردسر افتاده بودم، دردسری که دو سال طول کشید.. دست آخر هم به دلیل آنکه هیج دلیل و چون مدرکی مبنی بر پرداخت حق و حقوقش نداشتم، حکمی چند میلیونی بر علیه ام صادر شد. اما این همه ی ماجرا نبود دردسر بزرگتر اداره ی بیمه و جریمه ی چهارده میلیونی برای فقط یک سال بیمه ی کامل خانم منشی بود.
خلاصه من ماندم با ضررهای مادی چند میلیونی و بدتر از آن حال بدی که پیدا کرده بودم…
من هم آسیب مالی دیدم بودم هم آسیب روحی و روانی. دیگر نمی توانستم به هیچ کس اعتماد کنم. فکر می کردم همه ی آدمهای دنیا خیانتکارند. احساس ناایمنی و ترس ام آن قدر زیاد بود که حتی موقع رانندگی دائم نگران برخورد ماشین عقبی با ماشین ام بودم.اما ازهمه ی اینها بدتر.
احساس خشمی نسبت به منشی بود که هر بار مانند آتشی شعله ور می شد و آرامش وشادی ام را می سوزاند. .
هر بارکه چشم هایم را می بستم، همه ی آن صحنه ها بر پرده ی ذهنم ام ظاهرمی شد. صحنه هایی که وجودم را مملو ازاحساساسات ناخوشایند می کرد. هربارآتش خشم دورنم را می سوزاند و ویران می کرد، احساس سرزنش مانند موریانه ای عزت نفس ام را می خورد و تاریکی غم ودرماندگی بر روشنایی درونم چیره می شد. .
انگار آن آسیب مادی در برابر آسیبی که از به یاد آوردن آن خاطرات درد آور داشتم هیچ بود.
بارها و بارها در ذهنم او آن منشی خیانتکار و بد طینت را مجازات می کردم، آرزو می کردم بدترین ها برایش اتفاق بیفتد. اما زهی خیال باطل این مجازات ها نه تنها آتش خشم درون و درماندگی ام را تسکین نمی داد، بلکه آن را شعله ور تر می نمود. و تنها کسی که در آن می سوخت من بودم. من در ماشین جهنمی کین ورزی گیر کرده بودم. …

تا اینکه بلاخره راهی برای خلاصی از آن ماشین جهنمی پیدا کردم.راهی که نه تنها مرا از آن عذاب رها کرد ،بلکه سبب شد بتوانم انرژی خشم، ترس ودرماندگی  ام را به حرکت برای تغییر و آینده اندیشی والایش نمایم .  از آن پس هر باردر ماشین جهنمی کین ورزی گیر می افتم ، همان راه را در پیش می گیرم، راهی که عبوراز آن نه تنها مرا رها می کند بلکه ره آوردی نیز برایم دارد، ره آورد رشد و تغییر در جهت بهتر شدن….

آیا تا حالا در ماشین جهنمی خشم و کین ورزی گیر افتاده اید؟
آیا در جستجوی راهی برای رهایی از آن و رسیدن به آرامش هستید؟
اگر جواب شما آری است پس به خواندن مقاله ادامه دهید…..

خشم و کین ورزی در سیر تکامل
هرهیجانی که احساس می کنیم چه هیجانات خوشایند و چه ناخوشایند الگوریت هایی است که بر حسب ضرورت در طی سیر چهار میلیارد ساله ی حیات در آن شکل گرفته و پایدار مانده است. اگر ما انسانهای هزاره سوم در اوج تکنولوژی و پیشرفت هنوز گرفتار خشم و ترس می شویم ، یعنی این ترس و خشم برای بقا ما کاری انجام می دهد !
حالا ممکن است بپرسید چگونه می شود چنین احساسات گاه ویرانگری، در جهت حفظ بقاامان باشند؟
پس بیایید باهم در طول تاریخ به عقب برگردیم. به چند میلیارد سال پیش، یعنی آغاز حیات…..

منشا پدیدایی احساسات ناخوشایند:
قصه ی حیات از آنجا آغاز شد، که پیرامون اولین ماده ی زنده غشایی پدید آمد. پس محیط درون موجود زنده از بیرونش جدا شد. از آنجایی که موجود زنده یک سیستم بسته بود، طبق قانون دوم ترمودینامیک تمایل داشت که بعد از مدتی به سمت بی نظمی حرکت نماید و آن قدر بی نظمی اش زیاد شود که درنهایت به سمت بی نظمی فرو رود یعنی گرفتار مرگ و نابودی شود. اما نظم حیات ویژگی منحصر به فردی داشت. ویژگی که سبب شد نه تنها نظمش در میان دریای بی نظمی حفظ شود بلکه روز به روز بر نظمش افزوده شد و فرگشت(تکامل) یافت. ویژگی نوپدیدی حیات قدرت خودسامانگری بود. بدین معنا که موجود زنده برخلاف موجودات ذی حیات قادر بود با محیط پیرامونش ارتباطی انتخابی داشته باشد.
موجود زنده و ارتباط انتخابی:
برای آنکه با ویژگی انتخابگری در ارتباط بیشتر آشنا شوید، به این سوال پاسخ دهید
زمانی که بعد از یک فعالیت جسمی یا ذهنی به شدت احساس خستگی وگرسنگی می کنید، اولین کاری که انجام می دهید چیست؟
شاید شما هم مثل من به سمت یخچال بروید و بین خوراکی های داخل یخچال یکی را انتخاب کرده و با لذت تمام آن را بخورید.
هیچ یک از ما برای رفع گرسنگی مان به سراغ گلدان گل نمی رویم و از خاک گلدان نمی خوریم. در حالی که خاک گلدان برای آن گل غذا محسوب می شود خوردنش نه تنها دردی از گرسنگی مان دوا نمی کند بلکه سبب دل درد مان می شود.
این همان ویژگی انتخابگری است. یعنی اگرچه من و گیاه هردو به انرژی نیاز داریم تا بر بی نظمی پدید آمده در درونمان غلبه کنیم، اما به یک طریق و با یک ماده این کار را انجام نمی دهیم. من و شما غذا می خوریم آن هم غذایی که توسط دستگاه گوارشمان هضم شود، در حالی که گیاه از مواد خاک برای رفع نیازش استفاده می کند.
در واقع جد بزرگمان یعنی همان تک سلولی اولیه، زمانی که با کمبود انرژی مواجه می شد در او تنشی پدید می آمد که باعث می شد اواز حالت گرداش خارج شود و با ایجاد یک پای کاذب به سمت غذا ، آن را به درون خودش کشیده و با استفاده از انرژی آن ، تنش نیازاش را آرام کند. آرام شدن تنش همان و برگشتن جدمان به حالت گرد یکپارچه همان. این گرد شدن همانی است که در علم روانشناسی به آن حالت ارضا و رضایتمندی و آرامش می گویند.

بله درست متوجه شده اید، موجود زنده برای آنکه نظم اش را حفظ کند نیاز به انرژی دارد. بوجود آمدن تنش، ناشی از کمبود انرژی است که سبب می شود. زمانی که در موجود زنده چه تک سلولی باشد چه موجودی پر سلولی مانند ما انسانها تنش بوجود می آید انگیزه ای می شود برای ارتباط با محیط پیرامونی . موجود زنده به طور انتخابی چیزهایی را از محیط بیرون می گیرد تا از حالت تنش که حالتی ناراحت کننده است بیرون آید. در واقع برخورداری از منابع محیطی سبب می شود تا ارگانیسم زنده دوباره به حالت گرد که در آن تنش نیاز وجود ندارد برگردد و آرام بگیرد .
بنابراین علت اساسی ارتباط موجود زنده با محیط پیرامونی دوری از رنج تنش و رسیدن به لذت رهایش و ارضا یا رضایتمندی است.

پس می توان گفت بنیادی ترین ویژگی حیات دوری ازرنج است. ویژگی که حیات را در پیچ و خم دنیای سراسر آشوب درطی چند میلیارد سال حفظ کرده است.
حدود چهار صد میلیون سال پیش در اجداد خزندگانی مان بخشی پدید آمد به نام مغز بقا که در جهت هرچه پیچیده تر شدن این ویژگی بود. مغز بقا که به تهدید و خطر بسیار حساس است و به محض روبه رو شدن با محرک های تهدید کننده در کسری از ثانیه بواسطه پاسخ های ستیز-گریز ارگانیسم را برای مقابله با خطر آماده می کند. بواسطه ی این پاسخ ها است که موجود زنده یا به سمت عامل خطر حمله می کند و یا از آن فرار می کند.
در واقع واکنش های حاصل از ستیز-گریز سنگ بنای هیجاناتی مانند خشم و ترس هستند.


بنابراین ما انسانها بواسطه ی مغز بقا که از اجداد خزندگانی مان به ارث برده ایم در هنگام مواجهه با خطرات ازپاسخ های ستیز-گریز بهرمند می شویم که ما را در برابرخطر وتهدید محافظت می کنند.
بنابراین هر زمان که ارگانیسم ما محرکی را تهدید کننده ادراک کند پاسخ های خودکار مغز بقا به راه می افتد. برای مغز بقا فرقی نمی کند که تهدیدی عینی و واقعی باشد و یا تهدید ساخته شده در دنیای ذهنی ما باشد. مغز بقا کار خودش را انجام می دهد که حاصل آن هیجانهای ابتدایی مانند خشم و یا ترس است.
پس طبیعی است زمانی که در رابطه ای ضرری مادی یا عاطفی بر ما تحمیل می شود گرفتارخشم و یا ترس شویم زیرا آن آسیب زنگ خطررا در مغز بقا مان به صدا درآورده است.
با دانستن علت پدیدایی هیجانات خشم و ترس باید اذعان کنیم که بالا آمدن چنین هیجاناتی در زمانهایی که متحمل آسیب مادی و یا معنوی می شویم، کاملا در جهت بقا ماست.
حالا می دانیم که در هنگام بروز چنین هیجاناتی به جای اجتناب و مقابله با آنها باید به وجودشان آری گو باشیم.
«اولین قدم در برخورد با هیجانات ناخوشایند، پذیرش و آری گویی به آنهاست»
این آری گویی و دست برداشتن از مقابله و جنگیدن با آن هیجانات ناخوشایند حداقل کاری که می کند ، این است که مانع شدت یافتن آنها می شود.

اشتباه نکنید! منظورمان از آری گویی و پذیرش هیجانات ناخوشایند این نیست که اختیارمان را به دست مغز بقا بدهیم و تکانشی و واکنشی بر اساس واکنش های ستیز و گریز رفتار کنیم.
ما انسانها واجد مغز بسیار تکامل یافته ای هستیم به نام نئوکورتکس که قسمتی از قشر مخ یا کورتکس است که در جلوی پیشانی مان قرار گرفته است. کار این مغز پیشرفته که آن را پیش پیشانی می نامیم، دریافت اطلاعات، ارزیابی، قضاوت، برنامه ریزی و بلاخره تصمیم گیری است. این بخشی است که باید کنترل رفتار ما را بر عهده بگیرد.
در هنگام خشم و ترس اگر مغز پیش پیشانی مان ورزیده و با مهارت باشد به موقع وارد عمل می شود و با کنترل فعالیت مغز بقا و مغز هیجانی(بادامه) از بروز واکنش های تکانشی و واکنش جلوگیری می کند. و براساس دادهایی که از اکنون و اینجا در شرایط پیش رو دریافت می کند بهتری کنش مناسب را سبب می شود.
بنابراین با وجود آنکه فعالیت خودکارمغزخزندگانی برای حفظ حیات ما در برابر خطرات عینی بسیار ضروری است، اما درموجهه با خطرات غیرعینی( مثلا تحقیر شدن در برابر جمع) همین واکنش های حیات بخش اگرتحت کنترل مغز پیش پیشانی قرار نگیرد خود عاملی آسیب زننده برای ارگانیسم ما خواهد بود.
مغز بقا، خشم و کین ورزی
کین در واقع خشم تثبیت شده است. بدین معنا که واکنش های بقا و هیجانات آن یعنی خشم و ترس دائما در ما بازتولید می شود. هر بار که در ذهنمان آن خاطره را با همان معنای آسیب زننده بازتولید می کنیم ، دوباره مغز بقا شروع به فعالیت در جهت دفع خطر می کند.

چرا افکار مربوط به آسیب مرتبا بازتولید می شوند؟

همه ی کسانی که در خشمی کهنه (کین) گرفتار هستند تصور می کنند که با این کار خودشان را در برابر آسیب محافظت می کنند. چرا که فکر می کنند نگه داشتن آسیب در جلوی چشمان ذهنشان برایشان ایجاد امنیت می کند. اما در واقع بازتولید تهدید و خشم نه تنها سبب ایمنی آنها نمی شود بلکه با صرف انرژی حیاتی شان درجهت پاسخ های ستیز-گریز سبب تضعیف هرچه بیشتر آنها می شود.

راه متوقف نمودن بازتولید افکار مربوط به رویداد آسیب زا
برای متوقف نمون بازتولید افکار ناخوشایند باید بخش پیش پیشانی مغز  وارد عمل شود و با محاسبه سود و زیان و بازمعنایی آن خاطره ی آسیب زا ، به نحوی چوب لای چرخ سیکل معیوب بازتولید افکار وهیجانات منفی بگذارد.
دیدن جنبه های متعدد خاطره ی آسیب زا در زمان حال و بازمعنایی آن و آگاهی بر هیجانات خشم و ترس و حس های بدنی ناشی از آنها به فرد کمک می کند خود را ازماشین جهنمی کین ورزی نجات دهد و فضای درونی ذهن و جسم را از بار آن رها کند.

 

چرا به جای خشم و کین ورزی، بخشش را انتخاب می کنم ؟
بخشیدن یعنی رهایی از بازتولید افکار و هیجانات ناخوشایند، سبب باز شدن فضای ذهنی و جسمی ما می شود که نه تنها سبب افزایش احساس ایمنی و آرامش مان می گردد بلکه می توان از این فضا و انرژی آزاد شده در جهت تامل تفکر و برنامه ریزی برای آینده بهره گرفت و خود را از آسیب هایی این چنینی حفاظت نمود.
بنابراین، بخشش نه بزرگواری برای فرد مقابل که آسیبی مادی یا معنوی بر ما تحمیل کرده است بلکه کاری است برای خودمان در جهت رهایی مان ازافکار و احساساتی که نه تنها کاری انجام نمی دهند بلکه باری می شوند بر ارگانیسم مان. باری که حمل آن انرژی حیاتی مان را به هدر می دهد و در نتیجه سبب کاهش شادی و رضایتمندی مان می گردد.
از طرف دیگر زمانی که اختیار به دست مغز بدوی مان باشد، تصور می کنیم که برای محافظت از خودمان باید عامل آسیب رسان را به کل از صفحه ی روزگار محو کنیم و این موجب می شود نتوانیم وجودش را از رفتارش جدا کنیم بنابراین می خواهیم «وجود او» یعنی چیزی که در آن با اوهم ریشه ایم نابود شود. بنابراین در کین ورزی ما وجود خودمان را هم مورد تهدید قرار می دهیم.

زمانی که وجود را زیر سوال می بریم و دیگر به آن آری گو نیستیم اتصال مان را با ریشه ای تری بخش مان از دست می دهیم و از امکانات گسترده آن محروم می شویم. وجود در واقع همان کل هستی است که ما به حمایت و مهر بلا شرط آن نیاز داریم و با کین ورزی خودمان را از دایره عضویت در هستی و حمایت آن محروم می کنیم. در واقع با کین ورزی تیشه به ریشه ی هستی خودمان می زنیم واگر ان فرد به واسطه ی رفتارش شاخه هایی از ما را قطع کرده باشد ما با انکار وجود او خود را از ریشه قطع می کنیم.
بنابراین هر وقت که روی آجر کین ورزی پای مان را سفت کردیم باید یادمان باشد این بازی لجاجت تنها یک بازنده اصلی دارد و آن خود ماییم نه طرف مقابل.
پس اگر از بازی کین ورزی بیرون نمی آییم ، شاید هدف را گم کرده ایم وخود را وقف هوس کین ورزی نموده ایم . در واقع یاد مان رفته است که برای چه می خواستیم آن خشم را نگه داریم …..
چه خوش آن قماربازی که بباخت هرچه بودش به نماند هیچ اش الا هوس قمار دیگر

این مطلب ادامه دارد…..

با دوستان خود به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *