من زهرا گلستان نژاد هستم…
رواندرمانگر
رویکرد دلبستگی و منتالیزیشن
مربی رسمی کاهش استرس برپایه توجه آگاهی (mbsr)
حوزه فعالیت: رواندرمانی بزرگسال، رواندرمانی والدین
علاقمند به مطالعه در حوزه نوروساینس
یکی از رویاهای دوران کودکیام این بود که وقتی بزرگ شدم دکتر بشوم. هرچه بزرگتر شدم این آرزو در من قویتر شد تا جایی که حاضر شدم یک سال پشت کنکوری شوم و شب و روز درس بخوانم که نتیجهی آن شد قبولی در رشتهی دندانپزشکی دانشگاه تهران.
بهمن سال 69 با دعای خیر پدرو مادرم عازم تهران شدم و بعد از گذراندن یک ترم تصمیم گرفتم که در شهر خودم یعنی اصفهان به تحصیلم ادامه دهم.
شش سال دورهی دندانپزشکی عمومی به سرعت برق و باد گذشت و من باید برای ادامه راه تصمیم میگرفتم. گفتگوهای پرچالشی در درونم به پا شده بود و من میان دو انتخاب گیر کرده بودم!
این بار دومی بود که با چنین چالشی روبه رو میشدم. دفعه اول موقعی بود که میخواستم تعیین رشته کنم. در آن زمان با وجود میل و علاقهی زیادی که به پزشکی داشتم، براساس مشاورههایی که گرفته بودم تصمیم گرفتم دندانپزشکی را الویت اولم انتخاب کنم. در زمان تصمیمگیری برای تخصص انگار بخش علاقمند به پزشکیام دوباره به روی صحنه آمده بود و با قدرت سعی میکرد مرا راضی کند تا تخصص جراحی فک و صورت را انتخاب کنم. درمقابلش بخش دیگری بود که میگفت: “بیخیال این رشته خیلی دردسر دارد. برو سراغ رشته پروتزهای دندانی که هم عاشقش هستی و هم راحتتر است.”
در نهایت بخش علاقمند به پزشکیام یک بار دیگر مغلوب شد.
بعد از بیرون آمدن از کارزار انتخاب و تصمیمگیری، به امید اینکه در رشته پروتزهای دندانی شهید بهشتی پذیرفته شوم، شروع کردم به درس خواندن.
دست سرنوشت این بار برایم قبولی در دانشگاه مشهد را رقم زد نه دانشگاه شهید بهشتی!
اول مهر سال 76 راهی مشهد شدم دوسه ماهی که گذشت بعد از بگومگو های فراوان میان خودهای مختلفم، برگشتن به شهر و دیار را به جای ماندن در مشهد انتخاب کردم و راهی اصفهان شدم.
بعد از برگشتن یک راست رفتم سراغ گذراندن طرح. صبحها در مرکزی دولتی در روستایی نزدیک اصفهان طرحم را میگذراندم و بعد از ظهرها در درمانگاه و کلینیکهای خصوصی کار میکردم.
یک سالی که از طرحم گذشت، دیدم حوصله کار در درمانگاه و سروکله زدن با افراد به اصطلاح رئیس را ندارم برای همین دل به دریا زدم و مطب شخصی خودم را راه انداختم.
چند سال اول شور و شوق عجیبی برای کار دندانپزشکی داشتم، در دورههای مختلف شرکت میکردم تا هرچه بیشتر مهارتم را افزایش دهم. فکر میکردم راه زندگی را پیدا کردهام و فقط باید هرچه بیشتر در آن پیش بروم.
چند سالی به همین منوال گذشت تا اینکه کمکم یک چرایی بزرگ توی ذهنم شروع به خودنمایی کرد. یادم میآید بعضی شبها که خوب کار کرده بودم و خیلی خوشحال بودم ناگهان یک حالت پوچی عمیق به سراغم میآمد، و صدایی در درونم میگفت خوب که چه!؟
خلاصه گاه و بیگاه سوالهایی در مورد معنای زندگی مثل یک خرمگس بزرگ روی ذهنم مینشت و باعث میشد به قول شوپنهاور مثل پاندولی بین افسردگی و ملالت در نوسان باشم.
بعضی وقتها از اینکه نمیتوانستم از آنچه داشتم لذت ببرم از دست خودم عصبانی میشدم. به خودم میگفتم چه دردی داری، مشکلت چیست، چرا به جای لذت بردن از چیزهایی که داری خودت را عذاب میدهی؟ اگرچه حرفهای بخش سرزنشگرم معقول و منطقی بود، اما حالم را بهتر نمیکرد. صدایی از اعماق درونم میگفت:
“همه چیزی که از زندگی میخواستی، همین بود؟! اینکه سالها و سالها فقط به خاطر داشتن درآمد بالا و وجه اجتماعی مشغول کاری باشی که چندان علاقهای به آن نداری؟”
البته اولش این حرف و حدیثهای ذهنی و سوالات کلافه کننده برایم خیلی واضح نبود. گاهی آنقدر سریع از جلوی ذهنم عبور میکردند که نمیتوانستم متوجهشان شوم. شاید هم آنقدری دچار اضطراب میشدم که بخشی از من سریع آنها را سرکوب میکرد.
برای بهبود حالم سعی میکردم هرچه بیشتر در کارم پیشرفت کنم تا شاید حال و هوای افسردهام بهبود پیدا کند. گاهی موفق میشدم و گاهی نه.
در یکی از آن دورههای تاریک حال بد و مود پایین عزمم را جزم کردم تا برای بهبود حالم فکری اساسی بکنم. و این شد که سر از کلاسهای خودشناسی و مراقبه درآوردم.
سفرم به دنیای درون و شناخت همان و ماندگاریم در آن همان!
حدودا سال نود بود که با شرکت در دورههای آموزشگری و آموزشیاری اقتصاد بهی که توسط استاد گرانقدرم دکتر گلی برگزار میشد، به طور جدیتری وارد حوزه روانشناسی شدم.
هرچه زمان میگذشت علاقمندیم به تحقیق و پژوهش در مورد روان و مغز انسانی بیشتر میشد. بلاخره با مشاورهای که با استادم داشتم تصمیم گرفتم بعد از سالها دوری از تحصیلات آکادمیک دوباره وارد دانشگاه شوم.
سال نودو پنج دانشجوی کارشناسی ارشد روانشناسی عمومی شدم.
اگرچه در طول دو سال تحصیلم کارگاهها و ورکشاپهای مختلف برنامه بهی را برگزار میکردم اما بعد از اتمام تحصیل به صورت جدیتری وارد کار حرفهای در حوزهی روانشناسی شدم.
از آنجایی که کار با ذهن و روان انسانی نیاز به دانش و مهارت فراوان دارد در طی چند سال گذشته به طور مستمر در دورههای مختلف با اساتید بهنام در حوزه روانشناسی شرکت کردهام.
- دوره یک ساله ۱۷۰ ساعت سوپرویژن اختلالات روانپزشکی زیر نظر دکتر مکری
- شرکت در کارگاههای اموزش دلبستگی و منتالیزیشن به مدت ۱۵۰ ساعت زیر نظر دکتر قنبری
شرکت در دوره مربیگری مربیگری کاهش استرس بر پایه توجه آگاهی زیر نظر امیرحسین ایمانی
شرکت در دوره خانواده درمانی سیستمی ۴۵ ساعت زیر نظر دکتر موسوی - در طی سه سال گذشته با برگزاری کارگاههایی با موضوعات برنامه بهی و تحلیل رفتار متقابل و رشد و توسعهی فردی تلاش کردهام تا دانستهها و تجربیاتم را با دیگران به اشتراک بگذارم.
وقتی به پشت سرم و راهی که در طی بیش از یک دهه در زمینه شناختن و ساختن خود پیمودهام نگاه میکنم، رضایتمندی عمیقی سراسر وجودم را فرا میگیرد.
خوشحالم از اینکه جرأت کردم و با وجود همه مخالفتهای بیرونی و تعارضات طاقتفرسای درونیام وارد راهی شدم که اگرچه پرچالش است، ولی درعین حال پر از شور و شوق و معناست.
راهی که در آن یاد گرفتهام چگونه آسیبپذیریها، ضعفها و فقدانهایم را با آغوش باز بپذیرم و به جای سرپوش گذاشتن و انکار برای بهتر ساختنشان قدمی بردارم.در این مسیر یاد گرفتهام لذتهای زندگیام حتی آنهایی که به سختی به چشم میآیند را هرچه بیشتر حس کنم و از آنها بهکام شوم.
قصد کردهام که تا آخر عمر رهرو راه شناختن و ساختن و تحقق خود باشم.
مشتاق آن هستم که دانستهها و تجربیاتم را با هر کسی که جویای توسعهی پایدار شادی و رضایتمندی عمیق درونی است به اشتراک بگذارم.