صندلی راحتی کنار بالکن مثل یک مادر مهربان مرا بغل کرده است. بیخیال و راحت خودم را روی آن رها کردهام.
دست نسیم عصرگاهی گونههایم را نوازش میکند.
به آسمان نگاه میکنم که همچون چادری آبی رنگ بر سر زمین قرار گرفته است. با نگاهم پرستوها را دنبال میکنم که رها و راحت از این سو به آن سو پرواز میکنند.
کنار صندلیام میز مربعی قهوهای کوچکی است که روی آن فنجان سفید رنگ قهوه، یک بشقاب با چند تکهی کوچک شکلات بیسگویتی خودنمایی میکند.
شکلات را بر میدارم و با دندانهایم تکهای از آن را به داخل دهانم میبرم. زبان و گونههایم اول به قسمت نرم شکلاتی و بعد به قسمت سفتتر یعنی بیسگویتی خوش آمد میگویند. حالا طمع شیرین شکلات کمکم در دهانم پخش میشود.
فنجان قهوه را برمیدارم و به بینیام نزدیک میکنم. نفس عمیقی میکشم و بوی تلخ و ترش قهوه را کاملا احساس میکنم. واقعا که چه بوی خوبی دارد.
فنجان را به دهانم نزدیک میکنم و مقداری از آن را مینوشم. جاری شدن قهوهی تلخ در دهانم شیرینی شکلات را از بین میبرد و من حالا فقط طمع تلخ آن را احساس میکنم.
چشمهایم را میبندم و اجازه میدهم از این تجربهی کوچک عصرگاهی هرچه بیشتر لذت ببرم. به شنیدن، بوییدن و نوشیدن آنچه در اکنون است ادامه میدهم .
تجربهی اکنون با حواس پنجگانهام همان چیزی است که سهراب به آن میگوید “آبتنی در حوضچهی اکنون.” چقدر آبتنی در میان حواس پنجگانه لذتبخش است.
تکهای از زندگی