زمانی که تصمیم میگیری راه خودت را بسازی
آن وقت باید راهی که دیگران میروند را رها کنی
وقتی از بقیه جدا میشوی و به راه خود میروی
ناگهان احساس میکنی همچون مسافری
از کاروان جدا افتاده در میان بیابان تنهایی گیرافتادهای
ذهنت همچون شبهای کویر سیاه و تاریک میشود
همانند آن مسافر بختبرگشته درمانده و ناتوان
چشمبهراه نشانهای هستی
که همچون نوری در تاریکی
نوید آبادی را در آن دوردستها به تو بدهد
چیزی میخواهی که راه رسیدن
به آبادی زندگی را نشانت دهد
در آن سیاهی مطلق ناامیدی و گمگشتگی
ناگهان فکری همچون
شهابسنگی در میان تاریکی ذهنت
ظاهر میشود
آن فکر همچون عصای سحرآمیز موسی
ناامیدیت را به امید بدل میکند
انگارصدایی از اعماق وجودت شنیده میشود
که همچون نجوای پیری خردمندست
صدا میگوید
اگر به هر طرف نگاه میکنی
ابهام همچون بیابان بیآب و علف
تو را فراگرفته است
راه بیفت
به خودن اعتماد کن
اجازه بده درونت
همچون پیری خردمند تو را
راهنمایی کند
اگر راهی نمیبینی
راه همانیست که قدمهای تو آن را میسازد
فقط کافیست
اعتماد کنی و راه بیفتی
وقتی شروع به حرکت میکنی
وقتی جسارت گام برداشتن
در بیابان تنهایی و ابهام را پیدا میکنی
آن وقت نشانههای راه
همچون نور خانههای آبادی
سوسو زنان از دوردستها
نمایان میشوند
و آن وقت
نورآگاهی همچون جوانهای
در سیاهی درون ذهنت
شروع به رشد میکند
وکمکم شب ذهنت به روز روشن
مبدل میشود.
حالا در روشنایی ذهنت
حرکت در راهی که خودت در حال ساختن آنی راحتتر میشود