به نظرتون کدام هیجان ناخوشایند بیش از سایر هیجانات در زندگی ما نقش بازی میکند؟به عبارت دیگر اگر رد همه هیجانات ناخوشایند را بگیریم در عمیقترین لایه به کدام هیجان میرسیم؟ترس یا خشم؟
در رویکردهای مختلف روانشناسی بر سر انتخاب هیجان پایهای منفی اختلاف نظر وجود دارد. مثلا در رویکرد روانکاوی خشم را هیجان پایهای منفی میدانند، در حالی که در نظریه دلبستگی جان بالبی نقش اصلی به ترس داده میشود.
اگرچه چهره خشم و ترس در ظاهر بسیار متفاوت است، درعین حال در زیر هردو آنها یک چیز نهفته است! دفاع در برابر تهدید و خطر
تکامل در طی میلیونها سال به انواع و اقسام راهبردها متوسل شده تا بقا را حفظ کند. در مغز ما انسانها مسیرهای سخت افزاری وجود دارد که به نحو بسیار پیچیدهای به محرکهای تهدیدزا واکنش نشان میدهد. در واقع چه نمود ظاهری فرار رو به جلو باشد چه رو به عقب در هر دو مورد به نظر میرسد احساس خطر عامل برانگیزاننده این حرکت است، پس انگار سرنخ همه احساسات ناخوشایند به ترس برمیگردد.
برای اسانی کار ترس را که به نوعی مادر سایر هیجانات ناخوشایند است انتخاب میکنیم و بررسی و آشنایی بیشتر با این هیجانات را از ترس شروع میکنیم.
اگر موافقید آشنایی با ترس را با چند سوال شروع کنیم.اگر ترس برای بقامان مهم و حیاتی است چرا از روبه رو شدن با آن میترسیم؟ چرا تلاش میکنیم این احساس را حتی از خودمان هم پنهان کنیم؟به چه دلیل با اجتناب از آن سبب میشویم به جای آنکه درسطح آگاهی خودش را به ما نشان دهد و پیامش را به ما برساند در جایی درسایه پنهان شود و از درون تاریکی ناخودآگاه در زندگی و روابطمان کارشکنی کند؟
فکر کنم خودتان حدس زده باشید که هدفم از این سوالات چیست. بله درست است درک اینکه تجربه ترس عامل مشکل ساز نیست، بلکه اجتناب، دوری کردن و نشنیدن صدای آن است که به جای حفظ ما از خطر خودش عامل تهدید میشود.
بنابراین به نظر میرسد اگر بتوانیم از ترسمان آگاه شویم و صدا و پیامش را بشنویم و پاسخی هماهنگ و مناسب به آن بدهیم، آنوقت این احساس پایهای به بهترین نحوی نقشش را در حفظ بقامان بازی میکند.
با روشن شدن صورت مسئله یعنی عدم تواناییمان در روبه رو شدن و گفتگو با ترس نوبت به راه حل میرسد.
برای رسیدن به جواب شاید بهتر است از روی دست تکامل تقلب کنیم. اینکه چگونه بعد از تولد به مرور شناسایی و درک معنای هیجانات را یاد میگیریم. برای این منظور باید به عقب برگردیم به زمانی که از فضای گرم و نرم، ایمن و آرام زهدان مادر به دنیای پرسرو صدا و ناارام دنیای بیرون وارد شدیم. از همان لحظات آغازین پس از تولد به نوعی ارتباط ما با هیجان ترس شروع شد…
دوران نوزادی: شکل گیری ایمنی/ناایمنی
نوزاد انسانی در حالی پا به این جهان پا میگذارد که مغزش به طور کامل رشد نکرده است. این نارس به دنیا آمدن راه حل تکامل برای مغز بزرگترشده و لگن کوچکتر شده انسان است.
راه حلی که تکامل پیدا کرد این بود که نوزاد انسانی تا حدی در رحم مادر بماند که سرش بتواند از مجرای رحم خارج شود. مثل همه راه حلها این یکی هم مشکلاتی دارد از جمله اینکه نوزاد انسانی در حالتی نارس و بسیار ناتوان و وابسته، به دنیا میآید، به صورتی که در ماه اول حتی نمیتواند سرش را در راستای گرنش نگه دارد( نوزاد هنوز گردن نگرفته) چه برسد به آنکه بخواهد حرکتی کند. بنابراین برای برآورده کردن کوچکترین نیازی به طور کامل به مادرش( مراقبتگر اصلی) وابسته است.
البته وابستگی نوزاد انسانی به مادرش خیلی هم خوب است چون با ماندن و سیگنال دادن به او نه تنها میتواند نیازهای جسمیاش را برطرف کند، بلکه میتواند از طریق او مغز نارسش را شکل دهد.
در واقع این وابستگی به ما انسانها این امکان را میدهد که به جای آنکه بخواهیم خودمان به تنهایی دنیا را کشف کنیم، خیلی راحتتر و سریعتراز طریق مادر با آن آشنا شویم و فوت و فن بهرمندی از امکانات، لذت بیشتر، دوری ازخطرات و تهدیدها و رنج کمتر را از او یاد بگیریم.
در حالت طبیعی در بدو ورودمان به این دنیا مادر همچون راه بلدی به استقبالمان میاید و ما بواسطه ناتوانی نوزادیمان شش دانگ خودمان را به دست او میسپاریم.
دلبستگی و اعتماد ذاتی به مادر(مراقبتگر) برای ما انسانها امتیاز بزرگیست. چرا که کمک میکند پیمون سفر زندگی برایمان راحتتر و پربارتر شود.
نقش مادر در چند ماه اول بسیار خطیرتر است، چرا که دردسترس بودن، حساسیت و پاسخگویش به نیازهای نوزاد سبب میشود که آشنایی درستی از دنیای درونی خودش پیدا کند. در واقع هسته خودانگاره ارزشمند و خودتوانمندی فرد در آن زمان شکل میگیرد.
محیط درون بدن نوزاد به دلایل مختلف زیستی همچون گرسنگی و یا روانی مثلا ترس از فروپاشی به طور مکرر از تعادل( هموستاز) خارج میشود که برای تازه واردی که هنوزآشنایی چندانی با دنیا ندارد فقط نشانه یک چیز است:
” بقا در خطر است، باید کاری کرد”
در اول مقاله متوجه شدیم که بقا مهمترین موضوع برای تکامل است و بنابراین سازوکارهایی دارد که خطر و تهدید را شناسایی و برای رفع آن اقداماتی انجام دهد. سازوکارسیستم ترس یکی از آنهاست که به خصوص در ابتدای تولد بسیار به برانگیختگی حساس است. به دنبال فعال شدن سیستم ترس، نوبت به سازوکار دوم یعنی سیستم دلبستگی میرسد که هدفش فراخوانی مراقبتگر برای برگرداندن تعادل به نوزاد است.
در سه ماه اول نوزاد تنها یک راه ارتباطی برای اعلام پریشانی درونیش دارد. فرقی نمیکند گرسنه باشد یا گرفتار کولیک نوزادی، تنها وسیله سیگنالی که دارد گریه است.
نوزاد با گریه مراقبتگرش را به کمک میطلبد مثل کسی که وارد یک سرزمین بسیار ناآشنا و رمزآلود میشود و برای پیدا کردن راه و زنده ماندنش دست به دامان راهنمایی کاربلد میشود. برای نوزاد چه راهبری بهتر از مادر!
مادربه اندازه کافی خوب در کنارکودک است و با در آغوش گرفتن و گفتن جملاتی با آوایی مهربان وبلاخره پاسخگویی مناسب به نیاز کودک تنش و برانگیختگی را در او آرام میکند.
رفتاربه اندازه کافی مراقبتگرانه مادرسبب میشود کم کم ترس از طوفانی شدن دریای درون و غرق شدن و نابودی با امید و اعتماد به آرام شدن و ایمن بودن جایگزین شود.
کودک در آینه مادر به اندازه کافی خوب چند چیز مهم در مورد خودش، دیگری و دنیا را میبیند.
اول اینکه نوزاد میبیند تلاش او برای اعلام نیازش یعنی گریه توانسته نظر دیگری(مادر) را جلب کند، پس اعتماد به توانمندی خود در برابر برانگیختگی در او شکل میگیرد.
دوم اینکه پاسخگویی درست و ارضا نیازش به او نشان میدهد که آنقدری ارزشمند است که دیگری مهم و قدرتمند به او و نیازش توجه کرده پس او بدون قید و شرط ارزشمند است.
بعلاوه توجه و پاسخگویی هماهنگ مادر با نیاز کودک به تدریج به هر برانگیختگی و حس درونی بدن معنایی میدهد.
در واقع مادری که به اندازه کافی حساس است و میتواند به درستی به هر نیاز کودک پاسخ دهد، به او کمک میکند حالت کلی برانگیختگی و عدم تعادل ناشی از محرکهای مختلف بیرونی و درونی را از هم متمایز کند.
توجه به این نکته مهم است که اگرچه برانگیختگی حاصل از محرک های مختلف مانند گرسنگی، کولیک و یا وحشت درونی شباهتهایی با هم دارند ولی کاملا یکسان نیستند.
اگر به هر دلیل مادر به اندازه کافی نتواند نیاز کودکش را برآورده کند، به جای امید و اعتماد به رهایی از تهدید، بی اعتمادی در او شکل میگیرد. یعنی تهدید کاملا برطرف نمیشود، پس فرد به درجاتی همواره این حالت ترس از خطر را به همراه خواهد داشت.
برای فرد ایمن اگر تنش…آنگاه رهایی شکل گرفته است.
” اگرتنشی(خطر) بود، آنگاه آغوش ایمنی(پناهگاه امن) خواهد آمد و بلاخره ناخوشایندی تنش به حالت لذت بخش رهایی و آرامش تغییر خواهد کرد.”
در حالی که برای کودک ناایمن تنش به نوعی همیشگی است.
“اگر تنشی و ناراحتی آمد، آنگاه همواره در من خواهد ماند. در این فرد تنش با بیاعتمادی به دنیا یعنی درجهای از ترس و ناایمنی همراه خواهد بود”
متاسفانه راهبر اولیه این افراد یعنی مراقبتگرشان خودش مسیر را به اشتیاه یادگرفته بوده. چگونه میشود راه را به دیگری یاد داد وقتی خودت به درستی آن را نمیشناسی؟
بعضی از ما در حالی بزرگ میشویم که دائم در آینه فرد مهم زندگیمان ترس و وحشت میبینیم، اینکه دنیا جای خطرناکیست و این میشود که به جای رویارویی، معنادهی و مقابله سازگارانه با آن همواره از ترسمان میترسیم.