من کیستم؟
انگار جمعیتی درون من زندگی می کنند.
جمعی از خودها
خودهایی که گاه از زمین تا آسمان با هم فرق دارند.
یاد جمعیت مرغان درمنطق الطیر عطار می افتم.
مثل همان مرغان، خودهای من هریک به سویی می روند.
خودی می خواهد مردم دار باشد.
خودی می خواهد بی توجه به مردم خودش باشد.
خودی زئوس گونه ادعای همه چیزدانی و همه کارتوانی
می کند.
خودی همچون پرسفون درپستوی اجتناب هایش پنهان می شود.
خودی می خواهد هرمس وارسفر کند و با آدمهای دیگر ارتباط بگیرد.
خودی دیگر می گوید می خواهم به درون خود سفر کنم و از بودن با خود سرشار از لذت شوم.
خودی می خواهد بدون چرتکه انداختن دیونیزوس واربا زندگی حال کند.
خود دیگر آپولون وارمی گوید: فرصت های زندگی محدودند باید همه چیزت حساب و کتاب داشته باشد.
خودی می خواهد…
خودی می گوید…و من میان این خودها سرگردانم.
از خود می پرسم به راه کدامیک بروم؟
ناگهان هشیاری همچون هدهد دانا سر می رسد.
حالا من بیرون از جمعیت خودهایم هستم.
حالا می توانم همه ی آنها را ببینم.
حالا می بینم که من هیچ یک از آنها نیستم.
حالا می بینم که من همه ی آنها هستم.
عجب معجزه ای دارد این هد هد هشیاری!
نگاهش همه ی مرغان پراکنده را همسو می کند.
حالا می دانم که من همه و هیچ هستم.
هیچ یک از مرغان همه ی مرغان!
حالا احساس تمامیت می کنم.
احساس یکپارچگی و احساس ایمنی
حالا می توانم به همه ی خودهایم روادار باشم.
دیگر هیچ طردی در کار نیست.
این خاصیت هشیاری است که دست رد به سینه ی هیچ خودی نمی زند.
حالا با تمامیتم عمل می کنم….
دوباره چشم باز می کنم و خود را سرگردان میان هیاهوی خودها می یابم.
و این خاصیت وضعیت انسانی است.
گاهی برذهنی و گاه درون ذهنی.
هنرآن است که بیشتر بر ذهن باشیم تا در ذهن….
هنری که با مراقبه می توان آن را آموخت و بسطش داد.
مراقبه تمرین هنر برینی است…