حالا می فهمم معتادها چه زجری می کشند. وقتی آدم به چیزی معتاد می شود وسوسه ای به جان اش می افتد که مقاومت کردن دربرابر اش خیلی سخت می شود. این روزها من به نوشتن معتاد شده ام انگار همین طور می خواهم بنویسم. خوب این بلایی است که خودم سر خودم آوردم البته از نوع بلاهای خوب!
من چون می دانستم که برای آنکه کاری به صورت عادتی درآید باید بعد از انجام آن کار سیستم پاداش مغز را تحریک کرد تا کمی از آن هورمون تولید کننده لذتش را ترشح کند و بدین صورت سبب تقویت انگیزه برای انجام آن کار شود، بعد از هربار نوشتن با غرور به خودم می گفتم آفرین انجامش دادی و اجازه می دادم لذت این پاداش هرچه بیشتر در تنم طنین انداز شود.
این تشویق ها سبب شد که کم کم ترسم از نوشتن مثل برفی درزیر آفتاب تموز آب شود وبه صورت شوروشوقی در تنم جاری شود. حالا دیگر برایم مهم نیست که بد بنویسم، فقط می خواهم بنویسم تا با نوشتن نوشتنم را بهبود دهم. همین که می توانم به راحتی افکارم را روی کاغذ و یا روی صفحه ی نمایشگر لب تاب بریزم برایم ارزشی بی اندازه دارد. انگار نوشتن مرا سبک می کند. نمی دانم شاید یک جورایی نوشتن ارتباط مرا با ناخودآگاهم برقرارمی کند و حرفهای ناگفته ی خودهای پنهان شده در سایه ام را به گوش خودآگاهم می رساند. شاید این نوشتن به نوعی میان خودهای پنهانی ام با خودهای آشکارم آشتی برقرار می کند. هر چه که هست، هر علتی که دارد نتیجه و نمود آن برایم بسیار خوشایند است.