چند وقتی بود که به شدت آرزوی رفتن به دورههای اقامتی دکتر گلی را داشتم؛ چون چند باری که در این دورهها شرکت کرده بودم برایم بسیار پر خیرو برکت بود.
حدود یک ماه و نیم پیش بود که فهمیدم استاد قراره یک دورهی قدمآگاهی در ابیانه برگزار کنه، خیلی خوشحال شده بودم، در عین حال وقتی هزینهی دوره رو دیدم حسابی پکر شدم با خودم گفتم یا خدا یعنی برای دو روز حدود چهارو نیم میلیون باید هزینه کنم؟
از شما چه پنهون، توی ذهنم یک قشقرقی به پا شد که نگو و نپرس! یک بخش من میگفت:”اصلا معطل نکن، این دوره میارزه تو خودت خوب میدونی که هر بار بودن در این دورهها چه گشایشهایی برات داشته، گرههای کوری که باید یک سال تو سر و مغز خودت میزدی تا بازشون میکردی، با بودن در این دورهها باز شده!”
در جبههی مقابل یک بخش دیگهام که چندان دلایلش منطقی نبود مسرانه اصرار داشت که توی این اوضاع و شرایط کسادی کار، این مقدار هزینه کردن خیلی زور داره.
خلاصه خیلی طولی نکشید که برای رفتن به دوره کاملا یک دله شدم. فقط میخواستم هرچه زودتر ۲۸ اردیبهشت بشه. برخلاف دورههای قبل که قصد مشخصی داشتم، این بار فقط میخواستم همراه با گروه و با هدایت خردمندانه استاد در کوچههای سراشیب ابیانه و طبیعت سرسبز و آرامشبخش اون آگاهانه قدم بزنم و تن و ذهنم رو آروم کنم. تا اینکه چند روز قبل از سفر با شنیدن ویس دکتر گلی که از ما خواسته بود با تمرین مهر به صورتی تنانه خودمون رو برای حرکت در جهت قصدمون آماده کنیم، ایجا بود که یک دفعه قصدی در جلوی ذهنم ظاهر شد.
حالم مثل ارشمیدس بود که یورکا یورکا گویان از حمام بیرون پرید، با این تفاوت که من توی ذهنم میگفتم فهمیدم فهمیدم. از اون موقع مقصدی که میخواستم به آن برسم مثل نوشتههای تابلوهای نئونی، توی ذهنم عبور میکرد. پدیدار شدن قصدی که با اون راهی دوره شده بودم هرچه بیشتر مرا یک دله و آماده کرده بود. همهی خودهای درونیام مثل سیمرغ منطقالطیر عطار با هم همسو شده بودند تا سیمرغ رسیدن به مطلوبم را ملاقات کنند.
ادامه دارد….