بهرمندی هرچه بیشتر از منابع لحظه‌ی حال، عبور از رنج، توسعه‌ی پایدار شادی و رضایتمندی

Dr- golestannejad

بهرمندی هرچه بیشتر از منابع لحظه‌ی حال، عبور از رنج، توسعه‌ی پایدار شادی و رضایتمندی

چرا گرفتار رنج می‌شویم؟

 

او خانم حالش خیلی گرفته بود. دوباره از خودش و همه‌ی آدمهای دنیا ناامید شده بود. هیچ چیز نمی‌توانست خوشحالش کند. دائم توی ذهنش خودش را بابت اعتماد به دوستش سرزنش می‌کرد. به خودش می‌گفت “چرا دوباره گول خوردی؟چرا این‌قدر ساده‌لوحی؟ چرا اجازه می‌دهی آدمها از تو سوءاستفاده کنند؟”

چند ماه پیش دوست صمیمی‌اش از او خواسته بود که ضامنش شود. او خانم با وجوی که کلا از این جور کارها خوشش نمی‌آمد نتوانسته بود به دوستش نه بگوید. چند روز پیش معلوم شد که دوستش پول را جایی سرمایه‌گزاری کرده و طرف کلاهبردار از کار درآمده. خلاصه پولها رفته بود و او خانم مانده بود و وامی که دوستش گرفته بود.

دلش می‌خواست جایی برود که تنهای تنها باشد. برای همین راهی یکی از روستاهای شمال شد. روستایی که چند سال پیش همراه چند نفر از دوستانش برای مسافرت به آنجا رفته بود. نزدیک ساعت ۴ بود که دید توی ترمینال در حال بلیط گرفتن است. از شانس خوبش همان موقع اتوبوس حرکت کرد. او خانم در حالی که روی لبهایش لبخند رضایتی نقش بسته بود تکانی خورد و روی صندلی جایش را درست کرد. با خودش فکر کرد از تهران تا مرزن‌آباد که بیشتر از ۳ ساعت طول نمی‌کشد بعد هم سریع با سواری‌ها خودش را به روستا می‌رساند. چه خوب قبل از تاریکی هوا می‌تواند آن خانه‌ی روستایی را پیدا کند.
انگار همین که داشت از تهران پرهیاهو و پردود‌‌و‌دم بیرون می‌رفت حالش بهتر شده بود. به صندلی تکیه داد چشمهایش ا بست و توی ذهنش آن خانه‌ی روستایی زیبا که آرام و ساکت در حاشیه‌ی جنگل جا خوش کرده بود را دید. دیوارهای گلی، و حتی بوی کاهگل نمناک آن را می‌توانست احساس کند. بعد پنجره‌‌ی آبی رنگ  را دید که یک طرفش روبه گلدانهای شمعدانی نشسته در طاقچه‌ی اتاق بود و طرف دیگرش رو به درختی کهنسال بود که سالهای سال آرام و باوقار درون باغچه‌ی خانه ایستاده بود.
او خانم پشت پنجره‌ی آبی نشسته بود و به درخت که سرماها و گرماهای زیادی را تجربه کرده بود نگاه می‌کرد. یک دفعه احساس کرد که درخت دارد با او حرف می‌زند. دخترجان چرا این‌قدر ناراحتی؟ او خانم که انگار دنبال کسی می‌گشت شروع کرد به تعریف داستان خیانت دوستش . او خانم به درخت گفت که احساس می‌کند این دنیا جای ناامنی است و به هیچ کس نمی‌تواند اعتماد کند. خلاصه همین طور حرف زد و حرف زد تا بلاخره احساس کرد همه‌ی گله و شکایت‌هایش از دنیا و آدمهایش را بیرون ریخته و دیگر حرفی برای گفتن ندارد. درخت که خیلی دقیق به حرفهای او خانم گوش می‌داد با مهربونی نگاهی به او خانم کرد و گفت: “دلت می‌خواد بدونی دلیل خیلی از رنج‌هایی که شما آدمها گرفتارش هستید چیه؟
او خانم کمی به سمت جلو خم شد و با حالت مشتاقانه سرش را به علامت بله تکان داد.
درخت که اشتیاق او خانم را دید ادامه داد “بیشترین چیزی که شما آدمها رو گرفتار رنج و ناراحتی می‌کنه اینه که نمی‌تونید قبول کنید خوب و بد، خیر و شر توی این دنیا درهمه. بنا نیست همه همیشه خوب و بدون خطا باشند. بنا نیست همیشه امور بروفق شما باشه. زندگی میوه‌ی جداکردنی نداره، بعضی میوه‌هاش رسیده و شیرینه، بعضیاش خرابه!”

یک دفعه صدای زنگ در بلند شد و او خانم از خواب پرید. نگاهی به اطرافش انداخت نه خبری از درخت بود نه پنجره و نه حتی اتوبوس. او خانم روی مبل راحتی جلوی تلویزیون خوابش برده بود.
از روی مبل بلند شد و در حالی که به طرف آیفون می‌رفت تا در را باز کند جمله‌ی درخت مثل نوشته‌ای شب رنگ روی صفحه‌ی ذهنش ظاهر شد
زندگی مثل میوه‌ی درهمه نمی‌تونی فقط رسیده و شیرین‌هاش رو جدا کنی!

با دوستان خود به اشتراک بگذارید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *